.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۵→
بیشتر یقه اش وفشردم...به حدی که نفس کشیدن براش غیر ممکن شده بود!...بی توجه به صورت سرخ شده وحال بدش،زیرلب غریدم:
- فهمیدی یا دوباره بگم؟
درحالیکه نفسش بند اومده بود،سری به علامت تایید تکون داد...با تلاش وتقلا ازم می خواست که یقه اش و ول کنم.
اما من بیشتر فشارش دادم...خیلی عصبانی بودم ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که تمام حرص وعصباینتم وروی محراب خالی کنم...
- ارسلان ولش کن...کشتیش لعنتی!
اگر داد متین نبود،با دستای خودم خفه اش می کردم...
کلافه وعصبی یقه محرابو رها کردم وبه عقب هلش دادم...طوریکه چند قدم به عقب رفت...دستش وگذاشته بوی روی گلوش وسعی می کرد نفس بکشه!...
بی توجه به حال بد محراب،به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفتم...کتم واز روی چوب لباسی برداشتم وبدون اینکه نیم نگاهی به محراب و متین بندازم،با قدمای بلند به سمت در رفتم...
عصبانی تر از اونی بودم که بخوام بمونم وچرندیات محرابو بشنوم...می دونستم که اگه یه ثانیه دیگه بمونم کشته شدن محراب به دست من قطعی میشه!!!
دستگیره درو به دست گرفتم ودرو باز کردم و...
خانوم فتاحی رو دیدم که سیخ پشت در وایساده بود وترسیده ونگران به من نگاه می کرد!
واسه یه لحظه یاد دیانا افتادم...یاد فال گوش وایسادناش!!!وقتی فال گوش وایمیستاد ومن مچش ومی گرفتم،همین جوری سیخ میشد وزل میزد به من...بعدشم که بهش می گفتم تو داشتی به حرفای من گوش می دادی،انکار می کرد!...
می بینی دیانا؟...تمام خاطراتمون واز حفظم!چطور دلت اومد من وبا این همه خاطره تنها بذاری؟نگفتی به دو روز نکشیده از غصه دیوونه میشم؟!...
قیافه ترسیده و سیخ شده دیانا درست جلوی چشمام جاش خوش کرده بود...
دوباره همون بغض لعنتی توی گلوم جون گرفت!...بغضی که هشت ماهه باهام عجین شده...هرجا که میرم هست!همیشه توی گلومه وگاهی...مثل حالا،وقتی خاطره ها واسم زنده میشن،بدجوری نفس گیر میشه...
خیره خیره خانوم فتاحی رو نگاه می کردم...
- فهمیدی یا دوباره بگم؟
درحالیکه نفسش بند اومده بود،سری به علامت تایید تکون داد...با تلاش وتقلا ازم می خواست که یقه اش و ول کنم.
اما من بیشتر فشارش دادم...خیلی عصبانی بودم ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که تمام حرص وعصباینتم وروی محراب خالی کنم...
- ارسلان ولش کن...کشتیش لعنتی!
اگر داد متین نبود،با دستای خودم خفه اش می کردم...
کلافه وعصبی یقه محرابو رها کردم وبه عقب هلش دادم...طوریکه چند قدم به عقب رفت...دستش وگذاشته بوی روی گلوش وسعی می کرد نفس بکشه!...
بی توجه به حال بد محراب،به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفتم...کتم واز روی چوب لباسی برداشتم وبدون اینکه نیم نگاهی به محراب و متین بندازم،با قدمای بلند به سمت در رفتم...
عصبانی تر از اونی بودم که بخوام بمونم وچرندیات محرابو بشنوم...می دونستم که اگه یه ثانیه دیگه بمونم کشته شدن محراب به دست من قطعی میشه!!!
دستگیره درو به دست گرفتم ودرو باز کردم و...
خانوم فتاحی رو دیدم که سیخ پشت در وایساده بود وترسیده ونگران به من نگاه می کرد!
واسه یه لحظه یاد دیانا افتادم...یاد فال گوش وایسادناش!!!وقتی فال گوش وایمیستاد ومن مچش ومی گرفتم،همین جوری سیخ میشد وزل میزد به من...بعدشم که بهش می گفتم تو داشتی به حرفای من گوش می دادی،انکار می کرد!...
می بینی دیانا؟...تمام خاطراتمون واز حفظم!چطور دلت اومد من وبا این همه خاطره تنها بذاری؟نگفتی به دو روز نکشیده از غصه دیوونه میشم؟!...
قیافه ترسیده و سیخ شده دیانا درست جلوی چشمام جاش خوش کرده بود...
دوباره همون بغض لعنتی توی گلوم جون گرفت!...بغضی که هشت ماهه باهام عجین شده...هرجا که میرم هست!همیشه توی گلومه وگاهی...مثل حالا،وقتی خاطره ها واسم زنده میشن،بدجوری نفس گیر میشه...
خیره خیره خانوم فتاحی رو نگاه می کردم...
۷.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.